دیشب از خستگی بیهوش و پنج صبح بیدار شدم

روز سنگین و تلخی بود ؛ قلبم پر از درد .

حل اختلاف امروز رو نرفتم . برم که چی بشه ؟ یه آشنایی که عاشقشم و الان بدتر از هزاران غریبه باهام رفتار و برخورد میکنه؟ خدای من. قلبم پر از درد. دوباره همه دردایی که این دو سال کشیدم برابرم زنده شدن. کاش میشد مرد. خدا کاش قلبم اینطور درد نمیکرد. کاش عکسی که قابش کرده بودم تا رو دیوار اتاقمون بزنم تو ذهنم هر روز مرور نمیکردم.

راستی ؛ تو ! با من ؛ عشق من ؛ احساس و قلب و روح و روانم چه کردی ؟ چطور تونستی اینطور خیانت کنی ؟ به قول و قرارمون. چطور تونستی اینطور ساده سر هیچ و پوچ همه چیز رو بهم بزنی . چطور‌ تونستی ؟ هیچ وقت نمیبخشمت . در اوج دوست داشتنت ؛ در اوج خواستن ؛ همین لحظه ای که همه زندگی یازده ماهمون جلو چشام نقش بستن ؛ چطور تونستی این همه خواستن منو نخوای و زیر همه چی بزنی ؟ مگه به زور ازت جواب بله رو گرفته بودم .

قلبم درده درد . خدا. خدا. چقدر بهم ظلم شد. چقدر در حقم ظلم شد. این دختره بهم خیانت کرد. همه باورامو نابود کرد. خدا. چقدر من همه ی وجودم درد میکنه

خدا...