۱۳۷ . خواب تو
امروز هم با دیدن تو در خوابم از جایم پریدم
دسته گلی که نمیدانم چه کسی برایت آورده بود
ومنی که آن دسته گل را حتی در خواب میدیدم و از حرص وعصبانیت نمیدانستم چطور خودم را کنترلکنم
وبا همان ناراحتی و عصبانیت که کدام عوضی برایت گل آورده وتوئه عوضی تر آن را گرفته ایوقبول کرده ای
نکند خبری در میان باشد ؟ نکند ؟؟؟ نکند به من در حال خیانت باشی؟ البته که الان فقط اسممان در شناسنامه همدیگر است وجز این رابطه ای برایمان نمانده . نمیتوانم این را قبول کنم وبپذیرم!
که امروز یا فردای روزی با کسی دیگر باشی ! توطبق قولوقرارمان باید تا ابد برای خودم میبودی ! بارها این را بهمن گفتی وچه دروغگوی بزرگ وبدی بودی
لعنت بهتو
خدایا چرا کارمانرا چارهنمیکنی؟من ذره ذره میمیرم .نمیشود یکباره جانم را بگیری و از این زجر و شکنجه خلاصی یابم
فکر بودنش با دیگری دیوانه کنندست چه برسد در خواب !!! و خدایی ناکرده در واقعیت ؟ نکند کم آورده ای و در این چند ماهه دل به دیگری داده ای ؟ یعنی اوج عرضه و مراقبتت برای تحمل تنهایی اینبود فقط ۵_۶ ماه؟
خدایا یا بمیرانم لطفاااا یا درستش کن .من تحمل دیدن دستش در دستان دیگری را ندارم