امروز بالا منبر رفته بودم و توصیه های لازم رو به یه تعداد میکردم

و چاشنی دلسوزی هم آمیخته بهش

اما خب یادم افتاد خودم کم رطب نخوردم ولی منع رطب کردم

نمیدونم واقعا چطور ممکنه ؟ خیلی شرایط سختی شده

خیلی خستم ؛ کم آوردم ؛ خدا کمکم کنه خودمو نگه دارم و خطا نکنم

خیلی غمگین ؛ خیلی افسرده ؛

حالم طرز عجیبیه ؛ خیلی حالم با اون خوب بود و این بیشتر اذیتم میکنه

خیلی با میم به آرامش رسیده بودم

کاش کاش کاش بودی ؛ کاش عاقلانه تر و بالغانه تر رفتار میکردی

الان کی میتونه آخه چیکار کنه برام؟

نفسم بعد ۵ ماه بالا نمیاد ؛ شب و روز درد و خستگی جسمی و روحی

لحظه ای نشده تو این پنج ماه خواب راحت داشته باشم بطرزعجیبی روح و جسمم مشوش و متلاطم

وسط نوشتن این متن گوشی زنگ‌خورد منه دیوانه فکر کردم تویی

ولی خب هر زنگی گوشیم میخوره فکر میکنم تویی ولی زهی خیال باطل :)

یاد روز و شبایی که ساعت ها باهم حرف میزذیم

صبح و ظهر و شب

بدون حرف زدن با من خوابت نمیبرد

این الان تویی ؟ چقدر تغییر کردی :)

حس میکنم دارم نزدیک مرگ میشم به زودی

امیدوارم مرگ راحتی داشته باشم

امیدوارم اون دنیا هم انقدر سخت نشه و اذیت و سختی و استرس و نباشه . شاید دوباره اون دنیا تونستیم به ارامش برسیم