۱۴۷. منبر
امروز بالا منبر رفته بودم و توصیه های لازم رو به یه تعداد میکردم
و چاشنی دلسوزی هم آمیخته بهش
اما خب یادم افتاد خودم کم رطب نخوردم ولی منع رطب کردم
نمیدونم واقعا چطور ممکنه ؟ خیلی شرایط سختی شده
خیلی خستم ؛ کم آوردم ؛ خدا کمکم کنه خودمو نگه دارم و خطا نکنم
خیلی غمگین ؛ خیلی افسرده ؛
حالم طرز عجیبیه ؛ خیلی حالم با اون خوب بود و این بیشتر اذیتم میکنه
خیلی با میم به آرامش رسیده بودم
کاش کاش کاش بودی ؛ کاش عاقلانه تر و بالغانه تر رفتار میکردی
الان کی میتونه آخه چیکار کنه برام؟
نفسم بعد ۵ ماه بالا نمیاد ؛ شب و روز درد و خستگی جسمی و روحی
لحظه ای نشده تو این پنج ماه خواب راحت داشته باشم بطرزعجیبی روح و جسمم مشوش و متلاطم
وسط نوشتن این متن گوشی زنگخورد منه دیوانه فکر کردم تویی
ولی خب هر زنگی گوشیم میخوره فکر میکنم تویی ولی زهی خیال باطل :)
یاد روز و شبایی که ساعت ها باهم حرف میزذیم
صبح و ظهر و شب
بدون حرف زدن با من خوابت نمیبرد
این الان تویی ؟ چقدر تغییر کردی :)
حس میکنم دارم نزدیک مرگ میشم به زودی
امیدوارم مرگ راحتی داشته باشم
امیدوارم اون دنیا هم انقدر سخت نشه و اذیت و سختی و استرس و نباشه . شاید دوباره اون دنیا تونستیم به ارامش برسیم