(چقدر این شعر و بیت اولش رو زندگی کردم . چقدر برام این جمله رو تکرار میکرد اما کو؟کجاست؟ )

خاطرش نیست ولی خوب به خاطر دارم

که در آغوش خودم،قول نرفتن می داد...


مدتی دست به اغوش و نگاهش به دلم

باورت نیست که او امر به بستن می داد


من همه دلهره ها محض گل روش به جان می‌بردم

کجی ِ تیر ِنگاهش همه دم ، امر به رفتن‌می داد


عاشق روی مَهش، سبز نگاهش گشتم

که دلم امربه فرمان قضا وقدرم تن می داد


هوس گفتن شعری به سرم زد ز قدوقامت او

این #حسان بود که حکمی به نوشتن می داد


گفتمش فصل زمستانی و دلگیر شبی درراه ست

گفت این موی نگارست که امری به شکفتن می داد


هر چه کردم که زنم‌ چنگ به دامان ِ دلش

ناگهان ،باز نگاهش گره ها امرِ گسستن می داد


رفته و اشک ِ به دامان شده در روزیِ من

از زمانی که دلش بردل من سنگ ِشکستن می داد


او نگاهش به نگاهم گره زد بهر مداوا وَشفا

غافل از آن که شعاعش دل من نیز به کشتن می داد


یک شبی رفتم و رفتم که نبینم رویش

بپذیرم، که صدایی شد وهی امر به جُستن می داد


گفتمش باز چه خواهی دگر از نیمه جانم برتن

دست خود داد ، تو‌گو بهر گرفتن می داد


یادم آید شبی از آن شبها، دست خود برد

زباغ گل آن پیرُهَنش ،گلی از بهر شکفتن می داد

من آشفته به دل دید زبعدهمه ی سختی ها

سر من برد به دامانش و خفتن می داد


گل مهری که دراین باغ مفرح به نشاکاشت

ببین ،که هم اوکاشته وامر به رستن می داد

.....

لعنت بهت میم لعنت که اومدی خودتو مداوا کردی و رفتی . خدا ازت نگذره من که نمیگذرم