حکایت شب ، حکایت دیگریست

شب که می شود دیگر آرامش روز ، امیدواری صبح هنگام را نداری

شب که شود ، اگر دلت خوش باشد که هیچ

و الا

هجوم لشکر سیاهی به سمت قلب و ذهنت

باران را در چشمان زیبایت جاری می سازد

از همان باران های شمالی که اگر شروع شود

دیگر خیال ایستادن ندارد و حداقل تا خود صبح می بارد

آخ قلبم ، آخ که چقدر آدمی هستم که در گذشته و خاطراتم با تو زندگی می کنم

به حس و حال ناب و بکری که با تو داشتم و

دیر فهمیدم که تو آنی که تظاهر می کردی نبودی

آری ! و من ماندم و احساسات جریحه دار من

و من مانده ام و آن همه خاطره

ترکیب خاطرات و شب و پاییز و نامردی و خیانت تو با احساسات من

وه که چه حالی می شود

در قالب کلمات ، در قالب بیان نمی گنجد

امیدوارم دل هیچ عاشقی را معشوق نسوزاند

عشق و زیبایی عشق و درد کمتر در عشق در نرسیدن به معشوق است

به درگاه عشق که وارد شدی می بینی

که چقدر نامردی و خیانت جاریست

و من خدا ، به حق همین اشک ها و لحظات شب و احساسات

به تو واگذار میکنم

من بعید میدانم ، بتوانم تا آخر عمر به حالت عادی خود برگردم

عشق و دوست داشتن از دور خوش است ، مگر نه عذابیست بی پایان

کاش کاش من دویست سال پیش می زیستم

من آدم این دوره زمانه و دزدی و نامردی و چندرویی و دروغ این سال های ناگوار نیستم

جمله تمام

خدایا شکرت : )