34. هجوم شب
حکایت شب ، حکایت دیگریست
شب که می شود دیگر آرامش روز ، امیدواری صبح هنگام را نداری
شب که شود ، اگر دلت خوش باشد که هیچ
و الا
هجوم لشکر سیاهی به سمت قلب و ذهنت
باران را در چشمان زیبایت جاری می سازد
از همان باران های شمالی که اگر شروع شود
دیگر خیال ایستادن ندارد و حداقل تا خود صبح می بارد
آخ قلبم ، آخ که چقدر آدمی هستم که در گذشته و خاطراتم با تو زندگی می کنم
به حس و حال ناب و بکری که با تو داشتم و
دیر فهمیدم که تو آنی که تظاهر می کردی نبودی
آری ! و من ماندم و احساسات جریحه دار من
و من مانده ام و آن همه خاطره
ترکیب خاطرات و شب و پاییز و نامردی و خیانت تو با احساسات من
وه که چه حالی می شود
در قالب کلمات ، در قالب بیان نمی گنجد
امیدوارم دل هیچ عاشقی را معشوق نسوزاند
عشق و زیبایی عشق و درد کمتر در عشق در نرسیدن به معشوق است
به درگاه عشق که وارد شدی می بینی
که چقدر نامردی و خیانت جاریست
و من خدا ، به حق همین اشک ها و لحظات شب و احساسات
به تو واگذار میکنم
من بعید میدانم ، بتوانم تا آخر عمر به حالت عادی خود برگردم
عشق و دوست داشتن از دور خوش است ، مگر نه عذابیست بی پایان
کاش کاش من دویست سال پیش می زیستم
من آدم این دوره زمانه و دزدی و نامردی و چندرویی و دروغ این سال های ناگوار نیستم
جمله تمام
خدایا شکرت : )