شب باشه و هجوم جانانه سپاه افکار بر ذهن و فکر من

حالا بیا و بهش بفهمون که عزیز دلم فردا ۶ صبح بیدار باشه. کیه که بفهمه . نمیدونم کی از شر این نشخوار و افکار خلاص میشم . میدونم خلاصی مطلقی نخواهد بود. این بخش از زندگی و سرنوشت من بود و غیرقابل فراموش

بار آخر که ازش بخاطر رفتارای عجیب غریبش دلخور بودم و تو حیاط دستامو گرفت بطرز عجیبی ؛ گویا داشت غزل خداحافظی رو برای بار آخر باهام میخوند و روح من بیخبر از همه جا.حتی نتونستم برای بار آخر خداحافظی کنم چشم در چشم باهات . و تویی که فقط به فکر خودت بودی .

اشکالی نداره که اشکام سرازیر میشن گاه و ببگاه با این که ۹ ماه گذشته . اشکالی نداره که درست وسط جهنم هستم . اشکالی ندارم که من اوج افسردگی رو تجربه میکنم و به تنهایی عادت کردم. اشکالی نداره که این جمله واقعیته که خیلیا بعنوان تماشاچی این دنیا اومدن در بهترین حالت.

کینه ای ازت ندارم اما اولاش بهت پیام میدادم که بخشیدمت اما هر چی بیشتر میگذره و بیشتر میفهمم که چقدر پستی و ظلم کردی در حق عشق من ؛ بیشتر مطمئن میشم که هیچ وقت نمیتونم و نمیخوام ببخشمت در اوج دوست داشتنت .

آره پای ثابت نوشته هام آرزوی مرگی هست که متاسفانه تو این ۹ ماهه اتفاق نیفتاده. گاهی لعن و نفرین میکنم گاهیذبد و بیراه بهت میگم ‌ من معتقدم ذره ای شک ندارم و منتظر تاوان و قانون مکافات خدا هستم . اینجا و این دنیای خواب آلود هم نشد اون دنیا موقع حساب کتاب سخت منتظرم

دوباره سرفه و تنگی نفس و اسپاسم . طبعا این شرایط طبق هیچ تصوری که داشتم نبود. الان تو تصوراتم باید کنار هم بودیم . نمیبخشمت . هر چقدر سبک سنگین میکنم دلم هیچ وقت به بخشیدن تو راضی نخواهد شد تا ابد. منتظرم ببینم آخر این داستان چی میشه. شاید بدجور اشتباه میکنم اما اشتباهمو دوست دارم . مثل انتخاب تو که اشتباه محض بود. و تو رو هم همچنان ته دلم دوست دارم ولی دلم عرضه داره بخواد دوباره هوایی بشه و اونوقت نابود میکنم خودمو. چه تو باشی چه هر کس دیگه . کاش تموم میشدم . کاش هیچوقت جمعه نبود. کاش انقد کار بود و‌کار و کار که حتی از خستگی فرصت فکر قبل خواب نبود.

کجایی خالق؟