۴۴۵. خدا؟؟
در ذهنم انبوه سوالات
در فکرم حجم فراوان از اینکه چرا پس این اینطور شد ؟
درونم پر از زخم ها و دردهای یادگاری از نزدیک ترین آشنا
آینده دریایی از ابهام
به راستی خدا این همه درد برای چیست ؟ این همه غم از چه است ؟ هدفت چیست ؟
مرا میدانم یقین دارم میبینی
احوالم را به قطع میدانی
فقط یک سوال
کافی نیست؟
من 100% حجم غم اندوه مصیبت نامردی خیانت را به یکجا در خوش خوشان افکار خویش بودم که تجربه کردم
ظرفیتم همان روز اول پر شد
از همآن روز مرده ام و زندگی برایم تمام شد
سوال دیگر خدایا
این ضجر کشی ها بدور از عدالت تو نیست ؟
این سختی و مصایب برای من و توانایی من بیش از حد بزرگ بود.
من یک آدمِ متلاشی شده ام . فقط از من جسمی باقی مانده که به لطف روان و روح ویران شده ام ، هر روز بدترین درجه درد ممکن را تحمل میکند و شکنجه می شود.
الهی ؟ تو خود بهتر از من و هر من دیگری میدانی
نمیشود مهلت آزمونت را بر من تمام کنی ؟ نمی شود آرامش ابدی را تجربه کنم ؟
من دیگر توانش را ندارم
به چه راهی بگویم ؟
می شنوی و جواب ؟