در ذهنم انبوه سوالات

در فکرم حجم فراوان از اینکه چرا پس این اینطور شد ؟

درونم پر از زخم ها و دردهای یادگاری از نزدیک ترین آشنا

آینده دریایی از ابهام

به راستی خدا این همه درد برای چیست ؟ این همه غم از چه است ؟ هدفت چیست ؟

مرا میدانم یقین دارم میبینی

احوالم را به قطع میدانی

فقط یک سوال

کافی نیست؟

من 100% حجم غم اندوه مصیبت نامردی خیانت را به یکجا در خوش خوشان افکار خویش بودم که تجربه کردم

ظرفیتم همان روز اول پر شد

از همآن روز مرده ام و زندگی برایم تمام شد

سوال دیگر خدایا

این ضجر کشی ها بدور از عدالت تو نیست ؟

این سختی و مصایب برای من و توانایی من بیش از حد بزرگ بود.

من یک آدمِ متلاشی شده ام . فقط از من جسمی باقی مانده که به لطف روان و روح ویران شده ام ، هر روز بدترین درجه درد ممکن را تحمل میکند و شکنجه می شود.

الهی ؟ تو خود بهتر از من و هر من دیگری میدانی

نمیشود مهلت آزمونت را بر من تمام کنی ؟ نمی شود آرامش ابدی را تجربه کنم ؟

من دیگر توانش را ندارم

به چه راهی بگویم ؟

می شنوی و جواب ؟