ناخودآگاه میبینم حواسم به خودم و کارام نیست و غرق افکارم شدم. این روزها خیلی بیشتر این حالت رو تجربه کردم. قبلا اینطور نبود . دنیای افکار و ابهام و گیجی گاهی منو غرق خودش میکنه و افکارم به دنیای بی انتهای فکر میره. تو حرف و‌افکار تکراری گیر کردم و احساسم اینه توان خروج ندارم‌حداقل تا زمانی که این داستان تلخ تموم شه. نمیدونم آخر قصه چطور میشه ؟ دیگه خیلی وقته توهم نمیزنم و انتظار معجزه ندارم و به دست زمان سپردمش تا ببینم آخر این داستان زندگی تلخ من چی میشه؟ خودم میدونم که بی فایدست و چه بهتر که زودتر تموم میشد. امیدوارم اتفاق دومی در کار نباشه.جناب احساس ؛ متاسفم اما من برای کنار اومدن با این داستان پا رو تو گذاشتم . کاش از همون اول محاسبه گرانه وارد میشدم و انقد به تو‌هم سخت نمیگذشت. میدونم این روزا هم مثل روزای سخت دیگه میگذرن. میدونم اما این اتفاق برام جهنم بود.نهایت درد بود. نهایت زخم جسم و روحم.بالاترین درجه ممکن القصه که من منتظرم تا ببینم خدا چی میخواد و سرنوشت مکتوبم چی میشه. چشم از این دنیا شستم . نه انگیزه ای نه هدفی پوچ مطلق . در آرزوی مرگ الهی توکل بر خودت. هر چی تو صلاح میدونی