تو فیلم لحظه گرگ و میش ؛ هادی دو سال منتظر بود تا خبری پیامی زنگی نامه ای از دختره برسه . یاد خودم افتادم ؛ روزایی که یهویی گذاشت رفت ؛ هر پیامی هر زنگ‌گوشی و تماسی منتظر بودم شماره و‌پیام اون روی گوشیم بیفته ؛ انقده انتظار کشیدم و کشیدم ؛ الانم‌گاهی پیام و اس میاد مبگم شاید خودش باشه . شاید ؟ خب . اشکالی نداره . نه که‌دیگه برام‌مهم‌نباشه ولی از این به بعد هر زنگ و تماسی هم بی فایدست :) . بعد اون همه اتفاقات . شاید اتفاق بیفته ؛ شاید ؛ شاید یه بار شمارش یا پیامش یا زنگش تو‌گوشیم بیفته ؛ امیدوارم برای درخواست طلاق باشه ؛ دیگه حتی دلایلی که بهم‌نگقت هر چقدر بهش گفتم هم برام مهم نیست ؛ مهم لیاقت و‌شرافت و‌وجدان و صداقت بود ؛ مهم صاف ساده بودن بود ؛ دروغگو نبودن بود . که هیچ کدوم رو نداشت .‌یه ادم خودشیفته متغلب .ریاکار. دروغگو.

شاید همه اینا لطف خدا بود ؛ شاید خواست خدا بود و خدا دید و‌من ندیدم آینده ای که باهاش تاریک مطلق بود؛ هر چند الانم روزگار خوشی احوال خوشی ندارم ؛ شب و روزام خیلی سختن و تنهایی عجیب غریبی ؛ شاید این تنهایی لازمه .‌تا جایی که‌یادمه اندازه این یه سال تو‌کل ۲۸ سال احساس تنهایی نداشتم

نمیدونم تهش چی میشه . ته این داستان . ته این همه بدو بدو و دادگاه . ته اینکه تو ۲۸ سالگی اندازه یه ادم ۱۰۰ ساله بی حوصله شدم. نمیدونم

خدایا توکل به خودت .‌تنهام نذار. خیلی غریبم خیلی.