چند روزی بود کلی فکر و خیلی ؛ نیاز به نوشتن ولی دریغ از توان نوشتن . امروز و این غروب خیلی جمعه بود خیلی ، ناخواسته سر حرف موقع برگشتن باز شد و ناخواسته مرور مجدد و ناراحتی مجدد من . خیلی نیاز دارم به نوشتن . تا الان که بخوابم بیام اینجا کلی حرف تو ذهنم آزارم میداد اما الان هیچی که هیچی . از خودم ؟ راضی نیستم این روزا ، نمیتونم یه برنامه برا رشد شخصی خودم اجرا کنم ، حال و حوصله سختی کشیدن و سختی دادن به خودم و شروع دوباره ساعات طولانیه مطالعه و درس خوندن ؟ نمیدونم ندارم ! دارم ؟ توان و حوصله و تمرکزش رو چی ؟ فکر نکنم ؟ چرا این همه کارام گره اندر گره شده ؟ کجای کارم میلنگه ؟ خدا کجا اشتباه قدم برداشتم که مستحق این ام ؟ اشتباه کم نداشتم میدونم . اما آدمی زاد همشون اشتباه میکنن . خیلی اوقات ناخواسته و ندونسته . تو ذهنم پر از سرزنش خودم ، بابت زندگی و شرایط و. این که کاری نمیکنم ، نمیخوام توجیه سازی کنم اما به قول رادش ، واقعا یه جاهایی نمی تونم ! میدونی معنیش چیه ؟ شاید قابل باور نباشه اما واقعا کم اوردم ، نمیتونم ، خیلیا معنی این نمیتونن رو درک نمیکنن ، حتی ذهن سرزنشگر تعالی خواه من . بگرد دنبال کمال ، بگرد ، سرزنش کن ، خود خوری کن ، ببینم تا کی و کجا میخوای ادامه بدی ؟ نمیدونم تاثیر تربیته تاثیر محیطه و وراثت ، گیچم گنگم خودم رو گم کردم ، خدا میشه منو پیدا کنی و به خودم بشناسونی ؟ من اصلا شاید خودم رو نمیشناسم ؟ ناهشیار من ؟ نمیدونم تا جایی که ظاهرا میدونم شناخت خوبی از خودم دارم ، اما شاید خود رو شناختن فراتر از این حرفا باشه . فشار مالی ، فشار روحی روانی ، فشار معنوی ، هیچ چیز جای خودش نیست . بقول سپهر بنده خدا ، ما انتخاب میکنیم از چه چیزی رنج ببریم ، از کار و تلاش برای اهداف یا تلاش نکردن . زندگی سراسر رنجه . اما این پیام و پیج های اینستاگرامی هم خیلی نمایش میرن . بعضی اوقات یا شاید تو وجود بعضی ادما توان بلند شدن و انجام و حرکت نیست . نمیدونم شاید هم اشتباه میرم ؟ علایقم رو پیش نمیبرم ؟

جایی رو میگردم بتونم از خودم فرار کنم ؟ بذارم به کوه و دشت و بیابون ؟ اوضاع روحیم خوب نیست ، نیاز عاطفیم همینجوری رو زمین مونده . دستاشو سمتم دراز کرده میگه پس من چی ؟ جوابی ندارم متاسفم . با این ضربه ای که خوردم حالا حالا ها و چه بسا تا ابد خیلی اوقات شرمنده خودم و وجودم شم . هیچ پاسخی برای نیازام ندارم . الهی . تو تنها نجات دهنده ای . این منِ سرگردون رو دریاب ؟ از این همه درد و رنج و غم خسته شدم .اگر تو ام هیچ کاری کنی منموندم کدوم در رو بزنم جز در تو ؟ انقد در زدن بس نیست ؟ تو خودت دوا کن من نمک نشناسم . منو یا از خودت کن یا ببر پیش خودت . من آرامش رو فقط تو مرگ میبینم . کاش مرگ شروع آرامش ابدی باشه .

کاش دوباره محرم میشد .حس میکنم اونطور که باید حالم تو این محرم خوب نشد . کوتاهی کردم شاید . دو سال از تاریخ عقد گذشت . دو سه روز قبل از خودم بابت موضوعی ترسیدم . از خودم گاهی بد میترسم . خدا دستامو بگیر.

شعر امشب هم خطاب به اون آدم بی شرافت :

سعی کردم که بمانی و بریدی ، به درک ...
کارمان را به غم و رنج کشیدی ، به درک !

به جهنم که از این خانه فراری شده ای
عاشقت بودم و هرگز نشنیدی ، به درک

میوه کال غزل بودم و از بخت بدم
تو مرا هرگز از این شاخه نچیدی ، به درک

فرق خرمهره و گوهر تو نفهمیدی چیست !
جنس پاخورده ی بازار خریدی ، به درک

دانه پاشیدم و هر بار نشستم به کمین
سادگی کردی و از دام پریدی ، به درک

عاقبت سنگ بزرگی به سرت خواهد خورد
میکِشی از ته دل آه شدیدی ، به درک

نوشدارو شدی اما به گمانم قدری
دیر بالای سر کُشته رسیدی ، به درک ...!

الهی به امید تو . هر چند خیلی چیزا به حرف نیست و به عمله .ولی بازم به امید تو خدا جانم.