آفتاب در حال غروب؛ تکه ابرهای توی آسمون. اون نیمکته. درختا. هوای نه سرد و‌نه گرم خیلی نرمال . سیاهی در حال طلوع. سرخی آسمون. از ماه بیخبر. بعد چند روز فرصت شد بزنم بیرون . ۸۸/۸/۸ همیشه یادمه روزی که تولد امام رضا بود و دوران مدرسه بود. با عددشمار پست یاد اون تاریخ . نسیم ملایم در حال وزیدن. سراسر زندگی برام سوال که چی ؟ پرنده ها گروهی در حال پرواز . یه نخ سیگار میتونست الان عالی باشه. دیروز به این فکر میکردم که دیگه خیلی کمتر بهش فکر میکنم. نه که تموم بشه . کمتر از همیشه تو این یکسال و‌چند ماه. اگر داستان کامل تموم میشد و نقطه پایان رو میذاشتیم مطمئنا این کم خودش هم کمتر و کمتر میشد. کل خاطرات میشد به لحظات خوب و لحظات بد و نامردی ‌ و خلاص. الان آزاردهنده ترین قسمت داستان همینه که تموم نمیشه. البته که دیگه عادت شده.

۱۱۱‌ تا محدوده نوشتن برام باقی مونده فقط. فکر کنم خیلی مهربون باهاش رفتار کنم تا عید از این دفتر هزار برگی باقی بمونه تا برسم به ۹۹۹. هزار برای روز نهایی خلاصیه. امیدوارم خدا کمی بیشتر لطف کنی و ۱۰۰۰ نرمال برای ختم همه چی باشه . به امیدت خدا.