۹۵۵. دل تنگی
دیشب نون رو رسوندم برگشتم. و ناگهان یاد شبایی افتادم که میم رو میبردم میرسوندم تو گرما سرما . یه بار که برف حسابی باریده بود بردم تا کوچه و بقیه شو پیاده رفتیم دوتایی. امشب رفتم ترتمیز کردن خونه جدید. موقع برگشت هوا مه و سرد. سر راهم یه دور رفتم همونجایی که زیاد با هممیرفتیم. راهش عوض شده بود یه ژیرگذر یه پل جدید. چند ماهی بود از اون مسیر نمیرفتم شاید دو سه ماه. رفتم یه نخ سیگار زهرماری هم از دکه سر خیابون. همون مسیر همیشگی. دلم براش تنگ شد. همونجایی که همیشه همدیگه رو میبوسیدیم نگه داشتم . دلمتنگشد. اون نقطه رو خیلی دوست داشت گویا.اولین ها همیشه به یاد میمونن. راه افتادم و به زندگی برباد رفته و دنیای ظالمانه و قانون و قاضی خودفروخته فکر کردم و چند دقیقه ای ترافیک. برگشتم. حیف که عاشق همچین ادممودی و بی اعتبار وخائن و دروغگو شدم. همینه دیگه زندگی همینقدر دور از عدالت و عجیب غریبه. کلاهتو دو دستی نچسبی این مملکت باد میبره. الهی به امید خودت . شکر