دلم مدتهاست پره. بینهایت پر. پری که سر ریز نمیشه و جمع میشه و جمع میشه. در مرز انفجار. قلبم . خدا تو که تحویل نمیگیری. حداقل بگو دقیقا چیکار کنم؟ این همه بدم؟

-----

دلم میخواد تا حد خستگب بیرون باشم و‌خونه نمونم. حتی شده ساعت ها بیکار و‌پیاده قدم زنان .اما خلاص از خودم. ترسناکترین حالت زندگی برای من اینطوره که با خودم تنها بمونم و همون لحظه دوباره فکر و فکر و فکر. فکر به اون. دیوانه کنندست. متلاشی شدم. شاید مرگ بزرگترین نعمت خدا باشه و بیخبر باشیم. بقول شاعر ؛ از خود کجا گریزم؟

...

کاش با یکی راحت بودم و میتونستم باهاش بدون نگرانی حرف بزنم .‌درد و دل کنم. حتی بشینم به حال دلم از درد سوز داره گریه کنم. امان از این بغض.